قول دادم به خودم که ایندفعه بیشتر دووم بیارم. وقتی که کوچیک بودم، یکی دو ساله فکر کنم بابام بعد دعوا با مامانم منو میبره حیاط نفت میریزه روم و میخواسته که آتیشم بزنه. همسایمون که من فقط میدونم یه پیرمردی به اسم سید بوده با صدای جیغای مامانم از روی دیوار حیاط میاد و منو برمیداره و با خودش میبره. امروز که بابا زانوش رو گذاشته بود روی قفسه سینهم و با جفت دستاش مشت میزد توی سرم با خودم فکر کردم که بالاخره میمیرم. یک روز نواختن یک ساز موسیقی را یاد میگیرم.
پاییز پشت پنجره ایستادهاست.
یک روز نقاشی را ترک خواهم کرد
مامانم ,توی ,منو ,حیاط ,روی ,رو ,و با ,زانوش رو ,رو گذاشته ,بابا زانوش ,که بابا
درباره این سایت