امروز هم مهمان همان اتوبوس ِ زرد رنگ و رو رفته بودم. برخلاف دفعه پیش پر از آدم بود و هوایش سنگین. یک آهنگ با زبان چینی پخش کردم، صدایش را هم زیاد کردم و تمام مدت تا رسیدن به آخرین ایستگاه، با لکههای روی شیشه برای خودم تصویرسازی کردم. امروز دلم از پیادهرو ها گریزان بود. به فنجانه» روبروی ایستگاه ِ تاکسیهای زرد رفتم. لاته و کروسان سفارش دادم. پشت کردم به همه آدمهای درون کافه، رو به بلوار و درختهایش نشستم و پاییز فصل آخر سال است» را باز کردم. یک ساعت و نیم آنجا نشستم. اتوبوس فرودگاه سبز موردعلاقهام سه بار از جلویم رد شد و هر بار از خودم پرسیدم: من شبانهام؟ یا لیلا؟ یا روجا؟» نفهمیدم آخرش هم. اما لیلا به شبانه چیزی گفت که هزار بار خواندمش. فقط این که، تنهایی خیلی سخت است شبانه. سختتر از زندگی بیرویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمیکند. کمکم میآید پایین و آن وقت تنهایی از همهچیز سختتر میشود. میفهمی؟»
از کافه بیرون آمدم و باد ملایم پاییزی لرز انداخت به جانم. به آسمان ِ صاف و بیابر نگاه کردم و به خودم گفتم: تو توی ابرها زندگی نمیکنی، پایت همیشه روی زمین بوده. تنهایی برای تو خوب است، این تنها چیزیست که باید بفهمی.»
تنهایی ,هم ,بار ,زندگی ,ابرها ,یک ,ابرها زندگی ,کردم و ,بار از ,توی ابرها ,سختتر از
درباره این سایت