محل تبلیغات شما

نیمه دوم سال برایم حکم زندگی را دارد. آفتابش زود می‌پرد و شب‌هایش آرام و طولانی می‌گذرند. پاییز را دوست دارم، ساعتِ ششِ عصر و اتوبوس را هم. ساعت شش و نیمِ عصر است. توی ایستگاه ِ اتوبوس محله‌مان نشسته‌ام. حواسم پرتِ خنده‌ی سه پسر نوجوان کناری‌ام است که می‌بینم به جای اتوبوس فرودگاه سبز موردعلاقه‌ام، اتوبوس قدیمی زردی هلک هلک کنان از راه می‌رسد. قسمت انتهای‌اش خالی‌ست. پشت به تمام مسافران می‌نشینم، دوست داشتم» ِ چاووشی را پخش می‌کنم و سان ِ وابستگی» ام را باز می‌کنم. چند خطی کتاب می‌خوانم، چند دقیقه‌ای موسیقی گوش می‌دهم و باقی‌اش را به تاریکی آسمان و روشنایی چراغ‌های ماشین ها و آسفالت بلوار و درخت‌های نیمه خزان‌زده خیره می‌شوم. اتوبوس که به آخرین ایستگاه می‌رسد، نفس عمیقی می‌کشم؛ از پله‌هایش پایین می‌روم و در سردی و شلوغی خیابان گم می‌شوم. 

یک روز نواختن یک ساز موسیقی را یاد می‌گیرم.

پاییز پشت پنجره ایستاده‌است.

یک روز نقاشی را ترک خواهم کرد

اتوبوس ,هلک ,راه ,کنان ,می‌کنم ,قدیمی ,از راه ,کنان از ,هلک کنان ,راه می‌رسد ,هلک هلک

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نشاط در مدرسه