میشود سال آینده چشم باز کنم و تمام آنچه میبینم زیبایی بی وقفه تنها بودن باشد؟
برای سه روز تنها بودم. صبح ها بیدار میشدم و کسی نبود که نامم را صدا بزند. برای خودم صبحانه آماده میکردم، آهنگ های مورد علاقهام را بدون هندزفری گوش میکردم و نیمههای روز به بهانه خرید، خانه را ترک میکردم. کوچه های محلهمان زیبا و با صفا شده بودند و کرمان دیگر شهری نبود ک همیشه آرزو داشتم از آن فرار کنم. امروز صبح اما دوباره با صدای بابا» بیدار شدم و مامان» مثل همیشه استعدادش را در جاری ساختن اشکهایم، به رخم کشید. گوشی را برداشتم و برای خانوم ِ الف» نوشتم: کاش تهران میماندند، بدون آنها حتی این شهر کوچک هم برایم بهشت است.»
پنجره اتاق رو باز گذاشتم و به بالشتهام تکیه دادم. پاییز کمکم داره خودش رو نشون میده. بعد از نمیدونم چند شب دستم به سمت یک کتاب دراز شد و کمی مطالعه کردم. امروز باز هم نقاشی کردم و نتیجه بهتری حاصل شد. حالم خوبه و به نظر میرسه قراره پاییز خوبی رو پیش رو داشته باشم.
طبق روند معمول ِ همیشههایی که حال ِ خوبی ندارم، چیدمان وسایل اتاق رو عوض کردم. دو روزی میشه که سعی دارم نقاشی کنم و مثل همیشه بی حاصل بوده. هر بار که به نقاشیهام نگاه میکنم اندوهی عمیق وجودم رو پر میکنه. چطور اینقدر بی استعداد و ناتوانم؟ دقیقا حس ِ فرنگیس ِ چشمهایش ِ بزرگ علوی رو دارم. دوست دارم باز هم برات بنویسم، اما خسته و خوابآلودم.
خانوم ِ الف پرسید: حالت خوبه؟» یه لبخند بزرگ تحویلش دادم و گفتم: خوبم! این روزها میرم هی قدم میزنم، یکم از این کتاب میخونم و یکم از اون یکی. توی وبلاگم مینویسم و با خودم حرف میزنم. منتظر نیستم کسی بیاد و چیزی نمیخوام.» نگام کرد، بغلم کرد و گفت: این روزا حالت از همیشه بدتره.»
دخترکم نه که فکر کنی یادم رفته اومدم در مورد یاد گرفتن یه ساز موسیقی و ورزش گفتم و بعد بیخیالش شدم، نه! فقط تصمیم گرفتم به جای جفتش برم کلاس زبان. میدونی که عاشق زبان خوندنم؟ به اضافه اون حس میکنم مدت خیلی زیادی هست که اصلا آدم دور و برم ندیدم و همش تنهایی توی اتاق گذروندم. به هر حال تو که میدونی تابستونهام چطوری میگذرن؟
روز فوقالعاده امروزم: گفته بودم من عاشق صبح زود بیدار شدنم؟ وقتی که همه خوابن و خونهی آروم و تاریک، شبیه خونهی تنهایی ِ رویاهامه. قدم زدن توی هوای پاک و ملایم اول صبح تا ایستگاه اتوبوس و رسیدن به کتابخونه موزه صنعتی دلخوشی پایان ناپذیر این سه سالی هست که دانشجوی نقاشی شدم. البته دلخوشیهای دیگهای هم دارم؛ مثلا خانوم ِ الف! تماس میگیره و میگه: پردیس! توی خونه تنهام و میخوام که اینجا باشی.» منم کتابا رو میریزم توی کولهام، از کتابخونه خارج میشم و فقط چند دقیقه بعد من روی تخت نشستم و اون سرش رو گذاشته روی پاهام و حرف میزنه. به نظر میرسه این روزها ابتدای داستان عاشقانه زندگیشه و من براش خوشحالم، خیلی خوشحالم. برای برادرم هم خوشحالم! رویاش رنگ واقعیت گرفته و همهی ما بهش افتخار میکنیم. اما.
روز ِ فوقالعادهام با دنیایی از اما» های غمگین مواجه شده.
بیست و پنجم مهر ِ پارسال اینجا نوشتم که دلم میخواد یه چیز جدید رو امتحان کنم: شاید یه ساز، شاید یه ورزش، شاید هم یه زبان جدید.» خب امروز بیست و سوم شهریور برات مینویسم که سه ماهه خوندن یه زبان جدید رو شروع کردم و الان الفبای کرهای رو بلدم و میتونم بخونم و بنویسم. یک دوره کلاس TRX رفتم و تصمیم دارم برای دوره بعد یه ورزش دیگه رو امتحان کنم. و دلم میخواد ساز دهنی یاد بگیرم و فردا حتما میرم و پرس و جو میکنم درموردش. یک سری تصمیم دیگه هم گرفتم که الان بهت نمیگم و بعدا که شروع به عملی کردنشون کردم میام و تعریف میکنم برات، دخترک صبورم.
کنار خانوم الف نشسته بودم و میگفتم: کاش همهی جمعهها، اصلا همه روزهای تعطیل هفته امتحان داشتیم و از خانه میزدیم بیرون.» بعدتر که او رفت امتحان دومیاش را بدهد، تاکسی گرفتم به سمت خانه. وسط خیابان دلم هوای پیادهروی کرد. پیاده شدم و موسیقی گوش کردم و قدم زدم. به خانه که رسیدم مامان» کیفم را گرفت، مقداری پول و لیست خرید را چپاند بین دستهایم. با یکی از آن لبخندهای کج آمدم توی کوچه، شالم را دادم پشت گوشم و موهای تازه بنفش شدهام را آوردم روی پیشانی و چشمها تا باد پاییزی ظهر جمعهای تکانشان بدهد و حسابی کیف کنم. برای خودم بستنی خریدم، میان کوچههای محلهمان آرام آرام و لیلی کنان قدم زدم. به خانه که رسیدم، شدم عاشق ِ دور از معشوق. پردهی زندان کوچک نارنجیام را کنار زدم، پنجره را باز کردم و خیرهی درخت ِ سنجدمان شدم.
امروز هم مهمان همان اتوبوس ِ زرد رنگ و رو رفته بودم. برخلاف دفعه پیش پر از آدم بود و هوایش سنگین. یک آهنگ با زبان چینی پخش کردم، صدایش را هم زیاد کردم و تمام مدت تا رسیدن به آخرین ایستگاه، با لکههای روی شیشه برای خودم تصویرسازی کردم. امروز دلم از پیادهرو ها گریزان بود. به فنجانه» روبروی ایستگاه ِ تاکسیهای زرد رفتم. لاته و کروسان سفارش دادم. پشت کردم به همه آدمهای درون کافه، رو به بلوار و درختهایش نشستم و پاییز فصل آخر سال است» را باز کردم. یک ساعت و نیم آنجا نشستم. اتوبوس فرودگاه سبز موردعلاقهام سه بار از جلویم رد شد و هر بار از خودم پرسیدم: من شبانهام؟ یا لیلا؟ یا روجا؟» نفهمیدم آخرش هم. اما لیلا به شبانه چیزی گفت که هزار بار خواندمش. فقط این که، تنهایی خیلی سخت است شبانه. سختتر از زندگی بیرویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمیکند. کمکم میآید پایین و آن وقت تنهایی از همهچیز سختتر میشود. میفهمی؟»
از کافه بیرون آمدم و باد ملایم پاییزی لرز انداخت به جانم. به آسمان ِ صاف و بیابر نگاه کردم و به خودم گفتم: تو توی ابرها زندگی نمیکنی، پایت همیشه روی زمین بوده. تنهایی برای تو خوب است، این تنها چیزیست که باید بفهمی.»
نیمه دوم سال برایم حکم زندگی را دارد. آفتابش زود میپرد و شبهایش آرام و طولانی میگذرند. پاییز را دوست دارم، ساعتِ ششِ عصر و اتوبوس را هم. ساعت شش و نیمِ عصر است. توی ایستگاه ِ اتوبوس محلهمان نشستهام. حواسم پرتِ خندهی سه پسر نوجوان کناریام است که میبینم به جای اتوبوس فرودگاه سبز موردعلاقهام، اتوبوس قدیمی زردی هلک هلک کنان از راه میرسد. قسمت انتهایاش خالیست. پشت به تمام مسافران مینشینم، دوست داشتم» ِ چاووشی را پخش میکنم و سان ِ وابستگی» ام را باز میکنم. چند خطی کتاب میخوانم، چند دقیقهای موسیقی گوش میدهم و باقیاش را به تاریکی آسمان و روشنایی چراغهای ماشین ها و آسفالت بلوار و درختهای نیمه خزانزده خیره میشوم. اتوبوس که به آخرین ایستگاه میرسد، نفس عمیقی میکشم؛ از پلههایش پایین میروم و در سردی و شلوغی خیابان گم میشوم.
درباره این سایت